زهرازهرا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه سن داره

فرشته کوچولوی خدا

خاطرات سفر شمال

سلام طلای مامان میخوام از خاطرات سفر شمال برات بگم از همون اول که نشستیم تو ماشین چون شب نیمه شعبان بود تو خیابونا مولودی پخش میشد نذری میدادن شما و امیر علی جو گیر شدین و اول امیر علی استارت رو زد و گفت " علی قا نانا بذار " بابایی هم دستور رو اجرا کرد و نانا رو روشن کرد و دوتایی شروع کردین به دست زدن و.... ولی امیر علی نانا های مارو دوست نداشت چون همه مجاز بودن و.... خلاصه هی میگفت " علی قا ناری ناری بذار " ما که بی خبر از همه جا میگفتیم منظورش چیه که فهمیدیم ..... دایی تو لب تابش ناری ناری رو داشت و مجبور شدیم بریزیم رو فلش و برای امیر علی خان بذاریم، زهرای ما هم که از این جور آهنگا گوش نداده بود و با آهنگای معمولی کلی نانای میکرد دیگه...
25 تير 1391

سفر به شمال

سلام جیگرم هفته پیش بابایی پروژه هاشو تحویل داد و عملا تعطیلات تابستانش شروع شد ولی دریغ از داشتن یک روز مرخصی  با کلی خواهش و التماس بابایی تونس شنبه رو مرخصی بگیره و تا بتونیم یه مسافرت ۳روزه بریم هرچند من دوست نداشتم قبل از مراسم چهلم مادرجون سفر بریم ولی به خاطر شرایط بابایی چهارشنبه بعد از ظهر با دایی امیرحسن عازم سفر شدیم . خدا رو شکر سفر خیلی خوبی بود و باید از عمه طاهره مهربون تشکر کنیم چون رفتیم ویلای عمه، خیلی جای قشنگ و آرومیه مهمتر اینکه نزدیک ساحله . به دخملم که خیلی خوش گذشت چون با امیرعلی حسابی بازی کرد. فعلا چند تا عکس میذارم ایشالا خاطرات سفر تو پست بعدی پشه بد چشم امیرعلی جونمو نیش زده و چشم قشنگش...
20 تير 1391

زهرا خانم.....مهندس معمار!

سلام خانم مهندس!! بیچاره عمه این روزا زمان تحویل پروژه هاش بود و درگیر ماکت درست کردن و شیت بستن و ....خلاصه اصلا نمیشد زهرا بره بالا تا جاییکه میتونستم سرتو گرم میکردم که نری بالا ولی...... تا میرفتیم بالا بدون هیچگونه اتلاف وقتی میرفتی کنار عمه و میگفتی "درس " یعنی درس دارم وچسب و کاتر و مقوا و.....خلاصه تمام وسایل عمه رو برمیداشتی و دقیقا ادای عمه رو درمی آوردی فربون خانم مهندسم بشم که کاتر دستش گرفته و میخواد مقوا ببره ...
20 تير 1391

پروژه یک ماهه انتخاب سه چرخه!!

سلام دخمل نانازم حدود یک ماهی میشه که تو فکر خرید سه چرخه بودیم و از اطرافیان میپرسیدم چه مدلی خوبه؟ از کجا بخرم؟ و..... تصمیم بر این شد که وقتی امتحانای بابایی تموم شد بریم و از خیابون عبد الرزاق یه سه چرخه خوب و خوشکل  برای زهرا خانم بخریم ....... چند روز پیش که خانم طلای من از جو خشک خونه خسته شده بود( آخه هر طبقه که میرفتیم همه درس داشتن و هیچ کس دخملو تحویل نمی گرفت ) با مامان احترام تصمیم گرفتیم بریم پیاده روی داشتیم میرفتیم که رسیدیم به اون  مغازه درپیته!اسباب بازی فروشی که تو خیابونمونه و سه چرخه های زشتشو بیرون چیده بود....زهرای خوشکل من خیلی اصرار کرد که بشینه روی یکه از اون سه چرخه های زشت.....نشستن همانا و ........ ...
5 تير 1391

مادر جون رفت...

انا لله و انا الیه راجعون «و هر از گاه در گذر زمان، در گذر بی صدای ثانیه های دنیای فانی، جرس کاروان از رحیل مسافری خبر می دهد ، که در سکونی، آغازی بی پایان را می سراید» مسافر این بار مادربزرگ مهربانم بود که روز سه شنبه ۲۳ خرداد بار سفر بست و...... شادی روح پاکش صلوات ...
4 تير 1391
1